24/ اسفند/ 90
صبح بخیر امروز تو مهد عکاس میاد و من هم لباس نوت رو آوردم تا بپوشی.. امیدوارم مثل سری قبل عکسای خوبی بگیری.. خدا بخواد فردا عازم میشیم و امیدوارم همه چی خوب باشه. من که نمیدونم چرا دلم گرفته.. شاید جمع شدنها کنار هم یاد کسایی رو که نیستن بیشتر خالی میکنه.. بخصوص که تولد خاله جون اول فروردین بود و همش موهای خوشگلشو رنگ میکرد و تو تولدش از بس برامون با ادا میرقصید خسته میشد ..چه پاک و مهربون و معصوم بود.. خاله جون سی و دومین بهار زندگیتو ندیدی و رفتی.. و محیای عزیزو که برای اومدنش بی تابی میکردی دیگه نمیتونم بنویسم بگذریم، این هم چند تا عکس از امروز صبح پرنیا که بعد رفتن مامانش دوست نداشت بره...